آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 3 | arash77 |
![]() |
0 | 7 | lemseo |
![]() |
0 | 6 | lemseo |
![]() |
0 | 6 | lemseo |
![]() |
0 | 19 | tradingwitheurope |
![]() |
0 | 17 | drbalavi |
![]() |
0 | 27 | frhdfarazi |
داستان عشق
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
نم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است...
برچسب زده شده با : داستان , داستانک , داستان آموزنده , داستان پندآموز , داستان واقعی , داستان عشق , عشق واقعی , داستان عشق پیرمرد , داستان عاشقانه , داستان های عاشقانه , داستان های جالب , داستان فلسفی , داستان عبرت آموز , داستان آموزنده وجالب , داستان های زیبا , داستان عشقولانه , داستان های عاشقانه بسیار زیبا ,
مرسی داداش خیلی قشنگ بود.gif)